niniloveman

ماه چهارم انتظار(عزیز دل مامان اومد)

1391/12/23 15:04
نویسنده : mamanobaba
264 بازدید
اشتراک گذاری

(روزها گذشت و دوباره وقت این رسیده بود که ببینم شما عشق مامان و بابا اومدی یا دوباره میخوای دل مامانی و بابایی بشکنی.

البته این ماه اصلا امید ندارم خودم نمیدونم چرا انگار بازم میخواد منفی بشه.      

این ماه خاله ی مامانی یعنی (خاله ی من ) اسباب کشی داشت و و چون 2 تا فنقل شیطون داره که یکشون 1 سالشه و یکی 6 ماهه از من خواست که برم فنقل هارو نگه دارم تا اون کاراشو بکنه.منم که عاشششقشونم رفتم.           من و خالم 3.5 سال فرقمونه برای همین بچه هاش مثل خواهرزاده هام هستم البته فعلا خواهرزاده واقعی ندارم.نیشخند

صبح که رفتم پیش خالم  گیر داده بود که برو بیبی چک بزار. (یعنی 23 مهر)    از اون ور هم دوستم لاله که تو نینی سایت با هم اشنا شده بودیم داشت میرفت مشهد و از من خواسته بود که بزار من  برسم اونجا بعد بیبی چک بزار.اخه میخواست برام دعا کنه.این حرفش خیلی دل گرمم کرد.دستش در نکنه.بوس برای خاله لاله.قلب بوس برای همه دوستایی که نگران من بودن.

منم خودم قلبا دوست داشتم لاله برسه و بعد من بیبی بزارم.ساعت 7 شب لاله اس داد که من رسیدم.

خاله منو میگی لبخندزود بیبی رو داد دستم که بدوووووو بروووووووو بزار.            

منو میگی استرسداشتم از استرس میمردم.خلاصه رفتم و گذاشتم همین در و باز کردم خالم سرشو آورد جلو و بیبی نگاه کرد و گفت: مبارکههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه.مامان شدیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی.

 

من دیگه چشمام جایی رو نمیدید ولی هرچی سعی کردم دیدم یک خط بیشتر نیست.نگو چشمام به 2 خط عادت نداشت.اخه خط دوم خیلی کمرنگ بود ولی خالم زود فهمید هرچی باشه 2 تا نینی داره.نیشخند

واییییییییییییی اون قدر جیغ زدم که نگو. فقط خدارو بلند صدا میزدم و شکر میکردم.فرشته

خدایاااااااااااااااااااااااااااا شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت.الهی قربونت برم.بلاخره مامان شدمممممممممممممممممممممممممممممممممممم.قلبهورا

خدایا کادو تولدم و بهم دادییییییییییییی بهترین کادو عمرم و بهم دادی.

اخه 29 مهر تولد مامانی هست.هوراتشویقهوراتشویق 

همش نینی 6 ماهه خاله جون و بغلم میکردم و میگفتم یعنی منم 9 ماه دیگه یه نینی کوچولو بغلم.باورش برام سخت بود.                                            

 

امااااااااااااااااااااااااااا:  

تا ساعت 3 همه چیز خوب بود. ساعت 2:30 ظهر یهو کمرم درد گرفت رفتم دیدم وایییییییییییی خونریزی دارم.داشتم سکته میکردم.رفتم تو اتاق و دراز کشیدم به خالم هم گفتم که خونریزی دارم.

اون قدر اعصابم خورد بود که اصلا طاقت نیاوردم و آماده شدم که برم خونمون.   همون جوری با اشک چشم مثل دیوونه ها  تو خیابون راه میرفتم و صد بار به خودم لعنت دادم که اگه نمیومدم نینی میموند.اخه از صبح تا ساعت 2:15 نینی خالم بغلم بود و حسابی خسته شده بودم.همین هم میزاشتم زمین کلی گریه میکرد.

وقتی رسیدم خونه اومدم تو نینی سایت و گفتم که مامان شدم همه دوست جونام بهم تبریک گفتن.بعد گفتم که  خونریزی دارم و دوستام بهم گفتن که همین الان برو دکتر ولی من اصلا حوصله نداشتم. فکر میکردم که زود خوب میشم.از طرفی هم نمیخواستم به بابایی و مامان بزرگ بگم که بابا و مامان بزرگ شدن اخه میخواستم سورپرایزشون کنم. کلی برنامه داشتم.

این راز و 2 شب یعنی تا (25 مهر) تو دلم با کلی سختیییییییییییی نگه داشتم.

به امید این که خوب بشم و خبر خوب بدم ولی شب خونریزی مامانی خیلی زیاد شد و گفتم فردا دیگه حتما میرم دکتر.

بابایی که هر شب دست میذاشت رو شکم مامانی و میگفت نینی اومده تو دلت.یا همین میرسید خونه میگفت چه خبر؟منظورش این بود که نینی ناز ما اومده یا نه. 

امروز (25 مهر):

خلاصه صبح شد و بابا رفت منم رفتم ازمایشگاه که ازمایش خون بدم.بعد پشیمون شدم گفتم بزار حداقل به مامانم بگم.همین کار هم کردم.از ازمایشگاه اومدم بیرون و زنگ زدم به مامانم و موضوع گفتم.مامانم اولش کلیییییییییییییییییییییی خوشحال شد ولی همین گفتم خونریزی دارم خیلی سریع خودشو رسوند به من.رفتیم دکتر بماند که با چه مصیبتی منشی گذاشت برم داخل.دکتر برام ازمایش نوشت و سونو گفت ازمایشو الان بده و برام جوابشو بیار ولی سونو رو 8 روز دیگه بده.من نمیدونستم چرا گفت 8 روز دیگه بعد فهمیدم دکتر منتظر سقط من بود که بیخودی سونو ندم و اگه موند برم سونو برای صدای قلب نازت.بعدش هم گفت دیگه راه نمیری و فقط استراحت مطلق تا 3 ماه.

چون اجازه نداشتم که راه برم شب وقتی بابایی اومد من و بابا و مامان بزرگ و خاله ی عزیز شما رفتیم دکتر.ولی بازم بابایی بیچاره نمیدونست برای چی دارم میرم دکتر.پرسید چی شده که الان داریم میریم دکتر:منم گفتم برای عفونتم .                                                                                                   ولی اون شب تا برسیم دکتر کلی تابلو بازی دراوردیم همین که رودست اندازها میرفتیم مامانم هی میگفت اروم برو.من و خواهرم هم کلی سر این موضوع خندیدیم.ولی همسر بیچاره من فکرشم به این نمیرسید که بابا شده. 

اون شب وقتی از دکتر برگشتیم رفتیم خونه خودمون.مامان بزرگ نمیذاشت بریم ولی من میخواستم این خبر خوب و به بابایی بدم.گرچه اون برنامه هایی که داشتم نشد انجام بدم.اخه برنامم این بود که بابایی رو برای شام تو  یه  رستوران خیلی شیک و عاشقانه که قبلا هم رفته بودیم مهمون کنم تا از شرکت که برمیگرده بیاد رستوران و کیک هم بخرم ببرم و به گارسون بگم که بعد از شام بیاره.ولی این کجااااااااااااااااا و اون خبر دادن من کجااااااااا.هههه

خلاصه رسیدیم خونه و قتی بابایی تو پذیرایی بود من رفتم اتاق و یه جعبه کادو برداشتم و توش بیبی چک و جواب ازمایش و یک جوراب گذاشتم توش.اخه پاپوش و لباسهایی که برات خریده بودم خونه مامان بزرگ بود فقط یه جفت جوراب فنقل نازت خونه خودمون بود.

شب موقع خواب وقتی بابایی اومد که بخوابیم یهویی من جعبه کادو رو دراوردم دادم بهش.بیچاره همین جوری مونده بود که به چه مناسبته.وقتی باز کرد قیافشو باید میدیدی نینی نازم شوکه شده بود نمیدونست چی بگه بغز کرده بود و کل صورتش قرمز شده بود.یه نگاه به من میکرد یه نگاه به برگه ازمایش.باورش نمیشدددددددددددددد.ولی من پررو نزاشتم که حداقل کمی خوشحالی کنه.زود بهش گفتم زیاد ذوق نکن اخه امکان داره سقط بشه.هیچی نگفت و دستشو گذاشت رو شکممو گفت میمونه. کلی نازت کرد سرشو گذاشت رو شکمم و کلی بوست کرد.بابایی خیلی امیدواره که میمونی دیگه حالا مگه میزاشت من از جام بلند بشم. 

از( 26 مهر) رفتیم خونه مامان بزرگ اون شب وقتی بابایی اومد یه کیک ناز عروسکی برات خریده بود و یه شمع علامت سوال.کلی هم عکس گرفتیم.

(28 مهر) چون فرداش تولد مامانی بود به مامان بزرگ با اصرار گفتم که من امشب باید برم خونمون.اخه نمیذاشت بریم.بلاخره با زور و اجبار راضی شد که بیایم خونمون.



 

                                          

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به niniloveman می باشد